توضیحات
: به عقیده بسیاری از مولوی شناسان این غزل شاید مناظره ای باشد
میان شمس و مولانا در اولین دیدار. شمس که عرصه های عرفان را با
جان و دل تجربه کرده است در اینجا در مقام پیر و مرشد و راهنما به
تفتش جان مولانا پرداخته و اورا را که هنوز در بند تفکر و تعقل و
مصلحت اندیشی ها تابع آن است به جنونی فراتر از همه زیرکی های جهان
دعوت کرده و به سوی حقیقتی نا متناهی هدایت می کند.
غزل
های مولانا در زیر و بم کلمات و تناسب و تکرار آوا ها و نواها،
موسیقی متحرک و پویایی را در کل کلام جریان می دهد که روح مالامال
از عشق و شور مولانا را به زیبایی به تصویر می کشد. در این غزل،
این وجد و شور و حال عارفانه در طنطنه کلمات و ضرباهنگ واژگان به
زیبایی به تصویر در آمده است. استفاده مکرر از قافیه درونی و بهره
گیری از گونه هایی از جناس و هم آوایی واج ها و کلمات در بالا رفتن
جنبه های موسیقیایی کلام تاثیری آشکار دارد. چنین اشعاری که در آن
ها از قافیه درونی استفاده می شود عنوان شعر مسجع را داده اند.
حکیم ابوالقاسم فردوسی
در سال درگذشت رودکی
-
پدر شعر فارسی- یکی از بزرگترین حماسه سرایان ایران و جهان چشم به
هستی گشود. وی در خانواده ای دهقان نژاد تولد یافت و چنانکه
می
دانیم دهقانان آن روزگار، افراد متمول و فرهیخته ای بودند که بر
اعتلای فرهنگ ایران باستان اهتمام تمام داشتند. فردوسی در
چنین حال
و هوایی زاده شد و بخشی از عمر خود را صرف مطالعه علوم مختلف و
فرهنگ ایرانی کرد. وی وقتی شاهنامه هزار بیتی و نا تمام شاعر مقتول
دقیقی را دید به فکر سرودن شاهنامه افتاد و سفارش و حمایت یکی
از
وزرای اندیشمند سامانی را رهتوشه راه دور و درازی کرد که در
نهایت به خلق اثر ارزشمندی چون شاهنامه انجامید. اگرچه فردوسی به
صورت تفنن قبل از سال 370 هجری قمری نیز اشعاری سروده بود اما از
این سال رسماً سرایش شاهنامه را آغاز کرد.
در سال 385 تحولاتی در سیاست و مملکت داری ایرانیان اتفاق افتاد و
غزنویان در بخش های وسیعی از خراسان بزرگ قدرت را به دست گرفتند.
با فرو پاشی حکومت فرهنگ دوست سامانی و وعده و وعیدهایی که به
فردوسی برای سرودن شاهنامه داده شده بود عملا بی نتیجه ماند. و این
در حالی بود که اولین نسخه شاهنامه پایان یافته بود. فردوسی
شاهنامه خود را به یکی از وزرای دربار غزنه معرفی کرد. شاهنامه از
نظر شاه محمود غزنوی نیز گذشت و پیشنهاد این بود که داستان های
دیگری به شاهنامه افزوده شود. فردوسی از آن پس باز با جدیت تمام به
آفرینش بخش هایی تازه از شاهنامه همت گماشت و 15 سال دیگر را صرف
سرودن مابقی اثر جاویدان خود کرد.
ما حصل سی سال تلاش پیگیری حماسه سرایی بزرگ چون فردوسی سرانجام
در سال 400 یا 401 هجری قمری به دربار غزنه عرضه شد اما محمود را
ترک ستیزی های شاهنامه خوش نیامد و از دادن هدایایی که قول آن را
به فردوسی داده بود سر باز زد. فردوسی از پیمان شکنی ها محمود
رنجیده خاطر گشت با سرودن هجویه ای در مذمت سلطان به طبرستان
گریخت. وی در چند سال پایان عمر خود به زادگاه خویش بازگشت و در
فقر شدید مالی آخرین سال های عمر خود را سپری کرد. برخی از تذکره
ها نوشته اند محمود که بعد از گذشت یک دهه از ناسپاسی که در حق
فردوسی روا داشته بود پیشمان شد و هدایایی را برای دلجویی حکیم توس
فرساد اما انگار تقدیر چنین بود که فردوسی قبل از دریافت
آن هدایا
چشم از خساست دنیای
دون، فرو بندد. دختر والا همت فردوسی از پذیرفتن هدیه
پادشاه خودداری نمود و آن را پس فرستاد و افتخار دیگری بر افتخارات
پدر بزرگوارش افزود.
شاهنامه فردوسی از بزرگترین حماسه ایران و جهان به شمار می رود.
این اثر ارجمند در کنار ایلیاد و اودیسه هومر، کمدی الهی دانته و
تراژدی های ماندگار شکسپیر در ردیف چهار اثر جاویدان حماسی جهان
قرار دارد. فردوسی برای سرودن شاهنامه منابع عظیمی در اختیار داشت:
-
کتاب دینی زردشتیان یعنی اوستا و شرح ها و تفاسیر مختلفی که بر آن
نگاشته شده بود از جمله زندو پازند.
-
شاهنامه ناتمام هزار بیتی شاعر مقتول دقیقی
-
شاهنامه منثور ابولمؤید بلخی که در اوایل قرن چهارم نوشته شده بود
-
مقدمه منثور شاهنامه ابومنصوری
که ماخذ آن داستان های
اوستایی و کتاب های پهلوی از جمله خدای نامک بود.
-
اصل یا ترجمه عربی برخی از آثار بجا مانده از دوره های پیش از
اسلام ایران مثل بندهشن و دینکرت
-
گفته های شفاهی موبدان، دهقانان و زردشتیانی که داستان ها و افسانه
ها و اساطیر کهن را در سینه محفوظ داشتند. فردوسی این افراد را از
سراسر کشور جمع کرده و گفته های ناتمام آنها را با خلاقیت و زبان
آوری های خود در آمیخت. بی شک مهمترین منبع فردوسی همین مورد تواند
بود.
شاهنامه فردوسی سه دوره مختلف را در بر می گیرد:
-
دوره
اساطیری :
از عهد کیومرث تا ظهور فریدون
-
دوره پهلوانی : از قیام کاوه تا مرگ رستم و آغاز پادشاهی بهمن
-
دوره تاریخی : از عهد دارا تا حکومت اشکانیان و سرانجام حکومت
ساسانیان
نا گفته پیداست که علیرغم اهمیت بخش های ابتدایی شاهنامه، برجسته
ترین بخش از شاهنامه بخشی است که به دوره پهلوانی اختصاص دارد.
ظهور ابرمرد پهلوانی چون
رستم نمادی از افتخار آفرینی های هر ایرانی است. رستم در
188 جنگی که در شاهنامه با حضور او اتفاق می افتد همواره پیروز
میدان است مگر در مبارزه با کینه جویی برادر خود شغاد که از آن
گریزی ندارد و خود بر سرنوشت محتوم خویش واقف است. معروف ترین
داستانهای شاهنامه: داستان ایرج و سلم و تور، داستان ضحاک، داستان
هفت خان رستم، داستان رستم و سهراب، رستم و اسفندیار ، سیاوش و
سودابه،
زال و رودابه، داستان بیژن و منیژه، داستان اسکندر است.
بسی رنج بردم در
این سال سی عجــــــم
زنده کردم بدین پارسی
بـنــاهـای
آبـــــــاد گـردد خـراب ز
بـاران و از تـابـش آفتــــــــاب
پی افکندم از
نظم کــــــاخی بلند که از
بـاد و بـاران نیابد گــــزند
بر این نامه بر
ســـــالها بگذرد بخواند همی
هــــر که دارد خرد
نمیرم از این پس
که مـن زندهام که تخــــم
ســـخن را پـراکـندهام
یک استاد دانشگاه تهران از رئیس دانشگاه الازهر مصر پرسید چطور شد
که کشور مصر با آن پیشینه تاریخی و تمدن کهن پس از اسلام عرب شد
ولی ایران زبان فارسی را حفظ کرد. رئیس دانشگاه با تأثر گفت: زیرا
ایران فردوسی داشت و مصر نداشت.
بـه گفتــار
پیغمـــبرت راه جـــــوى دل
از تیـــرگىهـا بدین آب شـــوى
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحــى
خــداونـد امــــر و خـداونـد نهــــى
که خورشـــید بعد از رســولانِ مِهْ
نتـــابید بـــر کـــس ز بوبکـــــر بِهْ
عمــــر کرد اســـلام را آشــــــــکار
بیاراســت گیتــى چــو باغ بهــــار
پس از هر دوان بود عثمان گـزین
خـــداونـد شـــــرم و خـداونـد دیـن
چهــــارم علـــــــى بــود جفـت بتول
که او را به خـوبى ســــتاید رسول
که
"من
شهر علمم علیَم در است"
درست این سخن گفت پیغمبر است
گواهى دهـم کاین سخن راز اوست تو گوئى دو
گوشــم بر آواز اوست
على را چنین دان و دیگـــــر همین
کز ایشان قوى شد به هرگونه دین
فردوسی از بزرگترین شاعران شیعه مذهب، در ابیات فوق ضمن نعت حضرت
رسول اکرم (ص) از خلفا به نیکی یاد می کند و آنگاه به به حضرت
امیرالمومنین علی(ع) می رسد تمام جانش را کلمه کرده و در شاهنامه
خود برای همیشه به ثبت می رساند. علاوه بر ابیات عظیمی از این دست،
ابیات بسیاری دیگری که روای اندیشه های اوست بر شیعه بودنش تاییدی
مضاعف است.
ابیاتی پندآمیز از شاهنامه
مگـردان ســـر از
دیـن و از راســـتی کــه
خـشـــم خـــــــــدا آورد کاســــتی
کســی را کــه
مغــزش بود پر شـتاب
فــــراوان ســــخن باشــــد و دیـریـاب
ز دانـش چـو جــان
تـو را مایه نیسـت بـه از
خـامـشـی هیـچ پیـرایه نیسـت
مگــو آن سـخن
کـاندر آن سود نیسـت کــز آن
آتشـت بهـره جز دود نیسـت
سخــن بهــــتر از
گــــوهـر شــــاهـوار چـو بر
جـــایگه بـر بـرنـدش بـه کـــار
از امروز کــــاری
بـه فــــردا ممـــــان چه
دانی که فـــــــردا چـه گردد زمـــان
نگـــــر تـا
نـبـنـدی دل انـدر جهـــــــان
نباشـــــی بـدو ایـمـن انـدر نـهــــــــــان
ز بـد
گـــــــوهــــران بــد نبــاشد عجـب
نشـــایـد ســـــتردن ســـــیاهـی ز شـب
ز بد اصـــــــل
چشــــم بهـــی داشــــتن
بـود خـــاک در دیـــده انـبـاشــــــتن
مقدمه ای کوتاه
از داستانی بلند در شاهنامه :
چـو پیـش آورم
گــــردش روزگـــار
نبــــــاید مرا پنـــــــد آموزگــــــار
چــو پیـکـار
کیـخســــــــرو آمد پدید ز
مـن جـــــادویـی ها بباید شـــــنید
بـدیـن داســـــتان
در ببـــــــارم همی به
ســـنگ اندرون لاله کــارم همی
کنون خـــامه ای
یافتـم بیـش از آن کــه مغــز
ســخن بافـتم پیـش از آن
ایـا آزمـون را
نهـــــــــاده دو چشــم گهـی
شـادمان و گهـی درد و خشـم
چنین بـود تــــا
بـــود دور زمــــــان بـه
نــوی تـو اندر شـــــگفتی ممان
یکی را هــمه
بهـــره شهدست و قند تـن
آســـانـی و نـاز و بخـت بلـند
یکی زو همه
ســــــاله با درد و رنج شده
ســـنگـدل در ســــرای سـپنج
چنیـن پروراند
همـــــی روز گــــــار
فــزون آمـد از رنگ گـل رنج خــار
نیابیـم بـر
چــــــرخ گـــــــردنـده را
نه بر کـــــار دادار خورشـــید و ماه
جهــــاندار اگـر
چنـد کوشــد به رنج بتــــازد
به کین و بنـــــــازد به گنج
همش رفت باید بـه
دیگـــــر ســـرای بمــاند
هـمـه کوشـــش ایـدر بجای
تو از کـار
کیـخســــــــرو اندازه گیر
کهـن گشـته کــــار جهــان تازه گیر
کـه کیــن پـدر
بـاز جســـــت از نیـا به
شـمشـیر و هـم چــاره و کیـمـیا
چنـیـن اســت
رســــم ســـرای سپنج بـدان کــوش تا
دور مــانـی ز رنج
در چند بیت آخر، کشته شدن افراسیاب به دست نوه او کیخسرو باز گو
شده است.
کیخسرو به خونخواهی پدرش سیاوش با نیا جنگید و او را مغلوب ساخت.
در این ابیات که در مقدمه داستان کیخسرو آمده است فردوسی از
هنرمندی خویش در نمایش صحنه های داستان سخن به میام می آورد. او
کار خود را به کاشتن لاله در سنگ مانند می کند. ستایشی که در این
مقدمه از کار هنری خود به عمل می آورد در سرتاسر شاهنامه بی نظیر
است.
نکته بسیار مهم در این مقدمه این است که فردوسی علنا نشان می دهد
که داستان های شاهنامه را به آهنگ هشدار دادن به پادشاه معاصر خویش
و دیگر فرمانروایان پرداخته است. در این مقدمه درونمایه داستان که
همانا ناپایداری جهان و بی اعتباری دنیاست به زبانی ساده مطرح می
شود.
حکیم عمر خیام نیشابوری
خیام از بزرگترین شاعران و دانشمندان ایران زمین در نیمه قرن پنجم
در نیشابور دیده به جهان گشود. مرگ وی را بین سال های 505 تا 535
هجری قمری ذکر کرده اند. شعر در زندگی خیام در درجه دوم اهمیت قرار
داشت چرا که دغدغه او فلسفه و نجوم و ریاضی بود و در هر حوزه منشاء
اثراتی بوده است. وی علاوه بر نوشته های فلسفی که از خود به یادگار
گذاشته است کتاب تحت عنوان
جبر و مقابله و
لوازم الامکنه را نیز در زمان حیات خود نگاشته است که اثری
بسیار ارزشمند است. شهرت امروز خیام
بیشتر به دلیل رباعیات حکمت آمیز و عمیق و اندیشمندانه ای است که
او را در ردیف بزرگترین شاعران رباعی سرای ایران قرار داده است. او
در زمان حیاتش کمتر به عنوان شاعر شناخته می شد و گروهی بر آنند که
حتی غرور و شئون عالمانه او مانع از آن بوده است که خود را شاعر
بداند. رباعیات خیام از حال و هوایی خاص برخوردار است. بی اعتباری
دنیا، کوتاهی عمر، گذران عمر و اغتنام وقت از مهمترین مباحثی است
که خیام در رباعیات منحصر به فرد خود به آنها می پردازد. این مباحث
که ریشه در تفکرات لذت جویانه اپیکوریستی یونانی دارد در ادب فارسی
به تفکرات خیامی لقب یافته است. تفکرات خیامی در شاعران بعد از
خیام - خصوصا حافظ - بسیار تاثیر گذار بوده است. دکتر اسلامی ندوشن
در اثر ارزشمند خود- جام جهان بین
-
مقاله ای تحقیقی در باب سندیت رباعیات خیام دارد و در این میان از
بین ده ها یا صد ها رباعی که به خیام منسوب است تنها شانزده رباعی
را بطور حتم از خیام می داند. این شانزده رباعی در چهار اثر تاریخی
و ادبی که اندک زمانی بعد از مرگ خیام نگاشته شده اند آمده است :
مونس الاحرار(13 رباعی)
-
تاریخ گزیده (2 رباعی) - مرصادالعباد (1 رباعی)
-
تاریخ جهانگشای جوینی(1 رباعی). با توجه به تکراری بودن که رباعی،
مجموعا 16 رباعی از خیام دانسته شده است. با اینحال امروزه با قدری
تساهل این تعداد به بیش از یکصد رباعی می رسد. حتی در حداقل
رباعیاتی که از خیام دانسته می شود ردیابی اندیشه های او قابل
ملاحظه است. ذیلا تحت عنوان
چکیده تفکرات خیام مهمترین مبانی فکری او را ذکر کرده در
ادامه رباعیاتی را به عنوان شاهد تقدیم می داریم :
-
ناتوانی انسان از درک راز و رموز خلقت و اسرار هستی (حیرت فلسفی)
-
بی اعتباری دنیا، کوتاهی عمر و زوال و نیستی آدمی با مرگ (فنای
فلسفی)
-
اغتنام وقت و غنیمت شمردن فرصت
-
چون چرا در کارخلقت
-
اعتقاد
افراطی به جبر
-
شک و
تردید
آن قصــر کـه
بهـرام در او جـام گرفت
آهـــــو بچه کـــــرد و روبـه آرام گـرفت
بهرام کـه
گــــــور می گرفتی همه عمر
دیـدی که چگونه گـــــــور بهرام گرفت
ای بی خبـران
شکل مجســم هیچ است وین
طـــارم نـه سپهر ارقـــم هیچ است
خوش باش که در
نشـیمن کون و فساد
وابســته به دمیم و آن هــــم هیچ است
آورد بــه
اضطــرارم اول بــه وجــــــود
جــــز حیـرتم از حیــات چیـزی نفــــزود
رفتیـــم به
اکــراه و ندانیــــم چــه بــود
زیـن آمــدن و بــودن و رفتـن مقصـــود
ایـن قــــافله
عمــــــر عجب مـــی گـذرد
دریـاب دمـــی کــه بـا طــرب مــی گـذرد
سـاقی غـم
فـردای حریفـان چـه خـوری
پیـش آر پیـــاله را کـه شب مـــی گــذرد
گویند بهشـت و
حـور عین خـواهـد بود و
آنجـــا مـی نـاب و انگبین خواهـد بود
گـر ما می و
معشــوق گـزیدیم چـه باک
آخـــر نه به عاقبت هـمـین خـواهـد بـود
مـــــا
لعبتکـــانیم و فـلک لعبت بــاز
از روی حقیقتـی نـه از روی مجـاز
یـک چنـد در این
بسـاط بازی کـــردیم
رفـتیـم به صـــندوق عــدم یـک یـک بـاز
جامی است که عقل
آفــــرین می زندش صــد
بوسه ز مهـــر بر جبین می زندش
این کــوزه گر
دهـــــر چنین جـام لطیف می
ســـازد و بـاز بـر زمـین مـی زنـدش
در کــــارگـه
کـــــوزه گــران رفتم دوش
دیدم دو هــــــزار کــوزه گویا و خموش
نـاگـــاه
یکـی کـــــوزه بـرآورد خــروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
مـن بـــی
مـی نـاب زیســـــتن نتـوانم
بــــــی بـــاده ، کشـــــید بـار تـن نتـوانـم
مـن بنــده آن
دمـم کــه ســـــــاقی گـوید
یـک جــــــام دگـر بگــــیر و مـن نتـوانـم
اســـرار ازل
را نه تـو دانــی و نـه مـن
وین حـرف معمـا نه تو خـوانی و نـه من
هست اندر پس
پـرده گفتگوی من و تو چون
پــرده بر افتد نه تو مانی و نه مـن
آن قصـر کـه
بـر چـــــرخ همی زد پهلو بـر
درگـــه او شهــــان نهــــــــادندی رو
دیدیم که بر
کنـگره اش فــــــــاختـه ای
بنشسـته همی گفت که : کـو کـو کـو کـو
کوتاه درباره رباعی و دوبیتی
: قالب رباعی از چهار مصرع شکل یافته است که کلمات قافیه در مصرع
اول، دوم و چهارم رعایت می شود. گاهی بر حسب تفنن مصرع قافیه در
مصرع سوم نیز قرار می گیرد. رباعی از این جهت کاملا شبیه به دوبیتی
است. اما تفاوت از اینجا آغاز می شود که دوبیتی فقط در یک وزن با
اندکی تغییر سروده می شود یعنی وزن
مفاعیلن مفاعیلن فعولن
در حالیکه رباعی در 24 یا 25 وزن سروده می شود که البته همه برگرفته از وزن
لاحول ولا قوه الا
بالله می باشد. اما تفاوت اصلی دوبیتی و رباعی در موضوعاتی است
که هریک از این دو قالب به آنها می پردازند. در قالب دوبیتی به
موضوعات کوتاه عاشقانه یا عارفانه، دلتنگی های شاعر، غم غربت و
مباحث احساسی و عاطفی از این دست پرداخته می شود. از آنجا که این
قالب، جزء قالب های عامه پسند است و بسیاری از مردمان روستاها و
ایلات به آن تعلق خاطری دارند سادگی مباحث مطرح شده در دوبیتی
کاملا چشمگیر است . قالب دوبیتی به خاطر دارا بودن چنین ویژگی هایی
گاهی باقدری تسامح
ترانه یا با بیانی عامیانه تر
شروه نیز خوانده
می شود. اما رباعی بیشتر به حوزه اندیشه و حکمت و مباحث عمیق فلسفی
و بعضا عرفانی اختصاص دارد و در آن بیشتر از
آنچه احساس اهمیت می
یابد به تفکرات عمیق حکمت آمیز پرداخته می شود. شاید به طبع
رباعیات خیام که اختصاص به مباحث حکمت آمیز و فلسفه مرگ و حیات
دارد بسیار از رباعیات از لحاظ محتوی تنها به اینگونه مباحث اختصاص
یافته است. در ادب فارسی گاهی نیز از این قالب برای بیان اندیشه
های عمیق عارفانه مانند تجلی حضرت حق بر جان و جهان، کثرت و وحدت
وجود و مباحثی از این دست استفاده شده است. کسانی چون ابوسعید ابی
الخیر، ابوالحسن خرقانی، نجم الدین رازی و دیگر عارفان شاعر رباعی
را در این زمینه به خدمت گرفته اند در صفحات بعد بخشی از رباعیات
عارفانه ابوسعید و دو بیتی های باباطاهر عریان همدانی را به عنوان
نمونه آورده ایم..
ابوسعید ابی الخیر
ذیلا چند رباعی عارفانه از ابوسعید ابی الخیر را حضورتان تقدیم
داشته ایم تا فضای عارفانه - عاشقانه این رباعیات را با محتوای
رباعیات خیام مقایسه کنید. شیخ ابوسعید ابی الخیر از اعاظم صوفیه
در سال 317 در مهنه واقع در ناحیه خاوران خراسان دیده به جهان
گشود. محمد بن منور از نوادگان شیخ، کتاب
اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید را در شرح احوال و
وقایع زندگی وی نگاشته است.
در دیـده به جـــای
خـواب آب است مرا زیرا کـه
بـه دیدنت شــــــتاب است مرا
گوینـــد بخـواب
تـــــا به خـوابش بینی ای بی
خبران چه جای خواب است مرا
از واقعــه ای تـو
را خبــر خواهـــم کرد آن را
به دو حرف مختصـر خواهم کرد
با عشق تو در خـاک
نهـان خواهـــم شد با مهـــر تو
ســر زخاک بر خواهم
کرد
وافـــــــــریادا زعشــــــق وا فـــــــریادا
کــــــارم به یکی طــــــــرفه نگار افتادا
گـــــــر داد
مـن شـکســــته دادا دادا
ورنه مـن و عشـــق هــر چه بادا بادا
بابا طاهر همدانی
زندگی و شرح احوال باباطاهر همدانی
-
شاعر و عارف عصر سلجوقی
-
در هاله ای از ابهام قرار دارد با این حال بهترین شناختنامه وی
دوبیتی های ارزشمند و سراسر احساسی است که خود را در گذر قرون به
انسان دردمند عصر حاضر رسانده اند. رضاقای خان هدایت در ریاض
العارفین ولادت او را در سال 410 ه.ق ذکر می کند اما بنا بر شواهد
او در اواخر قرن چهارم تولد یافته است. از وی علاوه بر 365 دوبیتی
دل انگیز و سراسر احساس، مجموعه ای از کلمات قصارش به زبان عربی
موجود است که از اندیشه های بلند عارفانه او حکایت دارد.
دوبیتی های برگزیده ای از بابا طاهر را در این مجال می
خوانیم :ف
فففففففففففففففففففففف فففف فففففففففف
دلُم بی وصـل
تِه شـــــادی مبینـاد ز درد
و محـنت آزادی مبینـاد
خـراب آبـــــــادِ دل بــی
مقـــدم تو الهـــی
هــــــرگز آبـــــادی مبینـاد
مو آن
دلــــــــداده بـــی خـــانمانم مو آن محنت
نصـیبِ سخت جـانم
مو آن سرگشـــته خارُم در بیابان
که چون بادی وزد هر سـو دوانم
گـلی که
خـود بدادُم پیــچ و تابش بـه
اشـــک دیـدگـــــــانُم دادُم آبـش
در این گلشـن خـــدایا کـی روا بی
گـل از مـو دیگــری گیـره گـلابش
دو
چشـمـونِت پیـــاله پر ز می بی
دو زلفـــونِت خــراجِ مُلک ری بی
همـــــی وعده کری امـروز و
فردا نمی دونُم کـه
فـــــردای تو کی بی
نســـیمی
کــــز بـن آن کـــاکـل آیـو
مـــرا خوش تر ز بــوی سنبل آیو
چو شو گیرُم خیالـش را درآغوش
ســـــحر از بســــتُرم بـوی گـل آیو
عطار نیشابوری
عطار نیشابوری،
عارف و شاعر نام آور ایران در قرن ششم و آغاز قرن هفتم هجری قمری
است. در شرح احوال او آمده است که به سبب انقلاب روحی که در وی
ایجاد شد شغل طبابت و داروگری را ترک کرده به عرفان روی آورد. وی
اندیشه های بلند عارفانه خود را به نظم کشید و در دوستی اهل دل
حکایت ها آفرید. از جمله آثار او جدای از دیوان اشعارش که شهرت
تمام دارد به موارد زیر می توان اشاره کرد: اسرار نامه، الهی نامه،
مصیبت نامه، وصیت نامه، مختار نامه و از همه
مهمتر منطق الطیر که داستان تمثیلی سلوک پرندگان برای
دریافت سیمرغ حقیقت است.
تذکره الاولیاء
-
دیگر اثر معروف عطار - نیز چنانکه از نامش بر می آید تذکره بزرگان
عارفی است که در عصر عطار و پیش از او می زیسته اند.
بوســــعید مهـــنه در حمــــــام بود
قایمــش افتــــاد و مردی خـــام بود
شــــوخ شیـــخ آورد تـا بـازوی او
جمع کـــرد آن جمـله پیش
روی او
شـــیخ را گفتا : بگو ای پـاک جــان
تا جـوانمــردی چه باشد در جهان؟
شــیخ گفتا: شوخ پنهان کردن است
پیـش چشــــم خـلـق نا آوردن است
ایـن جـوابـــی بود بــر
بـالای او قـایـم
افتـاد آن زمــان در پــــای او
چـون به نادانی خـویش اقــــرار کرد
شـیخ خوش شد قایم استغـفار کرد
خالقـــــــا، پروردگـــــارا، منعـمـــــا
پادشـــاهــا، کارســـــازا، مکـــــرما
چــون جـوانمــــردی خـلـق عـالمـی
هـســت از دریای فضــلت شـبنمـی
شـــوخی و بی شــــرمی مـا در گذار
شــوخ مـا، با پیـش چشـــم ما میار
نظامی گنجوی
نظامی گنجوی از بزرگترین شاعران قرن ششم هجری و از معاصران عطار و
خاقانی است. وی را با پنج اثر جاویدانی که تحت عنوان
خمسه نظامی
از خود به یادگار گذاشته است می شناسیم. این پنج مثنوی ماندگار
عبارتند از :
لیلی و مجنون،
خسرو و شیرین،
هفت گنبد، مخزن الاسرار و
اسکندر نامه. شعرخاقانی و نظامی از جهت سبک دارای ویژگی ها
و مشابهت هایی است که این دو شاعر بلند پایه را در سبکی مشخص به
نام سبک آذربایجانی قرار داده است.
استفاده بسیار زیاد از کلمات و مصطلحات دینی مسیحی و ترسایی از
ویژگی های این سبک به شمار می رود. زیباترین توصیف های شعر فارسی
متعق به نظامی است. اگرچه بهترین بزم های شعر فارسی از آن اوست اما
وی در ابیات زیر بر اینکه هیچ گاه لب به شراب نیالوده است تاکید
دارد.
مپنـــــداری ای
خـضــــــر پیـــــروز پـی
کـه از مـــــــی مــــرا هسـت مقصـود می
از آن مـــــی همـه
بیــــخودی خواســـتم بـه آن
بیـــخـودی مجـلـــس آراســـــــــتم
مــــــرا ســـــاقی
آن فــــــره ایـزدی است صبوح
آن خرابی، می آن بیخودی است
و گــــر نـه - بـه
ایزد - کـه تـا بـوده ام
بــه مـــــی دامــــــــن لــب نیــــالــوده ام
گــــر از مــــی
شـــــدم هرگز آلـوده جام
حــلال خـــــدا بــــاد بــر مـــن حـــــــرام
مناظره
فرهاد و خسرو که هر دو از دلباختگان شیرین ارمنی بودند از
زیباترین قسمت های داستان خسرو شیرین است چرا که دو رقیب را که عشق
مشترکی دارند به گفت و گو کشانده است. ابیاتی از این مناظره را با
هم می خوانیم:
ملک فـــرمـود
تــــا بنـــــــــواخـتندش
به هـــــر گـــــامی نثــــاری ساخـتندش
به هر نکته که
خســـرو ســاز مـی کرد
جــوابـــی هــــم به نکـته بـاز مـــی کرد
نخســـتین
بـار گـفـتـش : از کجـــــــایی
بگفـت : از دار مـلـک آشــنــــایـــــی
بگفت : آنجـــا
به صنعت در چه کوشــند بگفت:
انـده خــــرند و جــــان فـروشــند
بگفـتا : جـان
فـروشــی در ادب نیسـت بگفت:
از عـشـقــبـازان این عجب نیسـت
بگفت : از دل
شــدی عاشـق بدین سان بگفت:
از دل تو مـی گـــویی من از جان
بگفتا :عشـق
شـیرین بر تو چـون است بگفت:
از جـــان شــــیرینم فــزون است
بگفتـــا: دل
زمهــرش کـــی کنــــی پاک
بگفت : آنگه کـه باشــــم خفته در خاک
بگفتا: گـــر
خــــرامـــی در ســــــرایـش
بگفت : انـدازم ایـن ســـــــر زیـر پایـش
بگفـتا :
گـــــر نیـــــابی ســـــوی او راه
بگفت : از دور شـــــــاید دیـد در مــــــاه
بگفتــــا:
دوســتیش از طبــــــع بگـــذار
بگفت: از دوســتان نـــایـد چنین کــــــار
بگفتا: رو
صــــبوری کـــــن در ایـن درد
بگفت: از جان صــبوری چون توان کرد
بگفت: از
صــبر کردن کس خجل نیست
بگفت : ار دل تـوانـد کـــــــرد دل نیست
بگفت: از دل
جـــدا کن عشــق شـــیرین
بگفتا: چون زیم بــــی جـــــان شــــیرین
بگفت: او آن من
شــــد زو مکــن یـــاد بگفت : این کـــی کند بیچــــاره
فرهــــاد
چو عاجـــز گشـت
خســـــرو از جوابش
نیــــامد بیــش پرســـــیدن صــــوابش
گشــــاد آنگه
زبـــان چـون تیـــــغ پولاد
نهــــاد المـــــاس را بـر ســــنگ بـنـیـاد
که مـــا را
هســـت کــــوهـی بر گــذرگـاه
کـه مشــکل مـی تـوان کــردن بـدان راه
میان کــــوه،
راهـــــی کـنــــد بـــــــــاید
چنــان آمـد شــــدن مــــــــا را بشــــــاید
جـوابــش داد
مــــــــــرد آهـنـیـن چـنگ
کـه بـردارم ز راه خســـــرو این ســـنگ
گــر ایـن
کـــردم رضــــایم شــــه بجوید
به تـرک شــــــکر شـــــیرین بگــوید
چنان در خشــم
شـــد خســـرو ز فرهاد که
حلقــش خواســـت آزردن ز فـــــولاد
به تنـدی گـفت:
آری شــــــــرط کــــردم
اگـر زین شـــرط بـر گـــــــردم نه مـردم
به کـــوهـــی
کـرد خســـــرو رهنـمونش که
هــــر کس خـواند اکـنون بیسـتونش

برگزیده نثر کهن فارسی
گلستان سعدی
گلستان سعدی
از زیباترین نمونه های نثر فارسی به شمار می رود. شیخ مشرف الدین
سعدی شیرازی این کتاب را در سال 656 هجری قمری به رشته تحریر در
آورد. بنا به گفته سعدی در دیباچه گلستان این شاهکار ادبی به مدت
دو ماه یعنی از اول اردیبهشت تا اواخر خرداد همان سال نگارش یافته
است. در این اثر ارزشمند مجموعه ای از نثر مسجع فارسی آمیخته با
زیباترین ابیات دیده می شود. ابواب هشتگانه گلستان عبارتند از: در
سیرت پادشاهان / در اخلاق درویشان / در فضیلت قناعت / در فواید
خاموشی / در عشق و جوانی / در ضعف و پیری / در تاثیر تربیت / در
آداب صحبت. کلام سهل و ممتنع سعدی در آمیزه ای از حکمت ، پند و
اندرز و نصیحت و مباحث اخلاقی و تربیتی در قالب حکایت های
غالباً
کوتاه بروز یافته است. سادگی بیان، استفاده دقیق از عنصر موثر طنز
و توجه تام و تمام به وجوه زیبایی شناختی کلمات از ویژگی های بارز
این اثر جاوید به شمار می رود. سعدی در گلستان به بیان مهمترین
مباحث اخلاقی و تربیتی پرداخته و در ضمن بیان خود، تصویری واضح از
اجتماع و مباحث قابل تامل زمان خود ارائه می کند. گلستان سعدی و
دیگر شاهکار منظوم او یعنی بوستان تجربیاتی را که این شاعر سیاح و
جهانگرد طی سفرهای دور و دراز خود کسب کرده است در قالبی هنرمندانه
ارائه کرده است و قطعا به دلیل آمیختگی این دو اثر جاوید با اندیشه
و تفکرات و عواطف انسانی از جایگاه خاصی در ادبیات ایران و جهان
برخوردار است. بخش هایی از گلستان را با هم می خوانیم :
بخشی از
دیباچه گلستان :
منت خدای را عزّ و جل
که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو
می رود ممد حیات است و چو برمی آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو
نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
اعملوا آل داوود
شکرا و قلیل من عبادی الشکور
بنده همان به که
زتقصیرخویش عذر به درگاه خدا آورد
ور نه سزاوار
خداوندی اش کس نتواند که بجا
آورد
باران رحمت بی حسابش
همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده. پرده ناموس
بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی به خطای منکر نبرد.
ای کریمی که از خزانه
غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا
کنی محروم تو که با دشمن این نظر
داری
فراش باد صبا را گفته
تا فرش زمردین بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را
در مهد زمین بپرورد. درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر
گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده.
عصاره تاکی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل
باسق گشته.
ابر وباد و مه خورشید
و فلک در کارند تا تو نانی به کف
آری و به غفلت نخوری
همه از بهر تو
سرگشته و فرمانبردار شرط
انصاف نبـــاشد که تو فــرمان نبری
حکایت 1
بازرگانی را دیدم صد و
پنجاه شتر و چهل بنده خدمتکار
داشت. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش
برد.همه شب دیده بر هم نبست و ازسخنان پریشان گفتن که فلان انبازم
به ترکستان است و فلان بضاعت به هندوستان و این قباله فلان زمین
است و فلان مال را فلان ضمین. خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش
دارد. باز گفتی : نه، که دریای مغرب مشوش است. سعدیا! سفری دیگرم در
پیش است. اگر کرده شود بقیت عمر به گوشه ای بنشینم . گفتم آن کدام
سفر است؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیده ام عظیم
قیمتی دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و
فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و از
آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی
بنشینم. انصاف از این ماخولیا
چندان فرو گرفت که بیش
طاقت گفتنش نماند. گفت: ای سعدی تو هم سخنی
بگوی از آنها که دیده ای و شنیده ای. گفتم:
آن شنیدستی که دراقصای
غور بار سالاری
بیفتاد از ستور
گفت : چشم تنگ
دنیــا دار را یا قناعت
پر کند یا خاک گور
حکایت 2
از صحبت یاران دمشقم
ملالتی پیش آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس
گرفتم تا وقتی که اسیر قید فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم
به کار گل داشتند. یکی از رؤسای حلب که سابقه معرفتی میان ما بود
گذر کرد و بشناخت .... بر حالت من رحمت آورد و به ده دینارم از قید
فرنگ خلاص داد و با خود به حلب برد و دختری داشت که به عقد نکاح من
در آورد به کاوین صد دینار. مدتی بر آمد. اتفاقاً دختری بد خوی،
ستیزه جوی نا فرمانبردار بود. زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص
داشتن. چنانکه گفته اند:
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او
زینهار از قرین بد
زنهـار وقنــــــــا ربنـــا عــذاب
النـــار
... باری زبان تعنت
دراز کرده همی گفت : تو آن نیستی که پدر من تو را از قید فرنگ به
ده دینار خلاص داد؟ گفتم بلی، به ده دینارم از قید فرنگ خلاص کرد و
به صد دینار در دست تو گرفتار.
شنیـدم گوســـفـندی را
بزرگـــی رهانید از دهان و دست گـرگی
شبانگه کارد بر حلقش
بـمـــالید روان گوســـفند از وی
بنــالید:
که از چنگال گـرگم درد
ربودی چو دیدم عاقبت گـرگم تو بودی
حکایت 3
یاد دارم که در ایام
طفلی متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر
علیه الرحه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز در
کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته. پدر را گفتم یکی از اینان سر
بر نمی دارد که دوگانه ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده اند که گویی
نخفته اند که مرده اند. گفت : جان پدر تو نیز اگر بخفتی به که در
پوستین خلق افتی.
نبیند
مـدعی جـز خویشتن را که دارد پـــــرده پنــــدار در
پیش
گرت
چشم خدا بینی ببخشند نبینی
هیکس عاجز تر از خویش
در آداب صحبت و همنشینى
(برگزیده
باب هشتم گلستان)
مال از بهر
آسایش عمر ست نه عمر از بهر گرد کردن مال . عاقلی را پرسیدند
نیکبخت کیست و بدبختی چیست ؟ گفت : نیکبخت آن که خورد و کشت و
بدبخت آنکه مرد و هشت .
مکن نمـــــاز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد
که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد
* * * *
گر جور شکم نیستی
هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی . حکیمان
دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق
برگیرند و پیران تا عرق بکنند. اما قلندران چندانکه در معده جای
نفس نماند و بر سفره روزی کس.
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شـبی زمعـده ســنگی ،
شــبی زدلتنگی
* * * *
هرآن
سری که داری با دوست در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد ؛ و هر
گزندی که توانی به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست شود . رازی که
نهان خواهی با کس در میان منه وگرچه دوست مخلص باشد که مر
آن دوست
را نیز دوستان مخلص باشد ، همچنین مسلسل .
خامشــــی به که ضمیر دل خویش
بـــا کســی گفتن و گفتن که مگوی
ای ســلیم، آب
زســرچشـــــمه ببند
که چو پر شد نتوان بست به جوی
* * * *
یکى یهود و
مســـــلمان نزاع مى کردند
چنانکه خنده گــرفت از حدیث
ایشــــانم
به طیره گفت مسـلمان : گراین قباله من
درســت
نیســت خـــــدایا یهود می رانم
یهود گفت : به تورات مى خورم
سوگند
وگــر خلاف کنم ، همـچو تو مســـلمانم
* * * *
ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند
. حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر . حکما گفته اند :
توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت.
روده تنگ به یک نان تهی پر گردد
نعمت روی زمین پر نکند دیده
تنگ
* * * *
معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوب تر که علم
سلاح جنگ شیطان است و خداوند سلاح را چون به اسیری برند شرمساری
بیش برد .
عام نادان پریشـــان روزگــــــــــار
به ز دانشــمـند نا پرهـیزگــــــــــار
کــان به
نابینـایـی از راه اوفتاد
وین دوچشمش بود و در چاه اوفتاد
* * * *
جان در
حمایت یک دم است و دنیا وجودی میان دو عدم . دین به دنیافروشان
خرند ، یوسف بفروشند تا چه خرند
الم اعْهَد الیکم یا بنی آدم انْ لاتعبدوا الشیطان
به
قول دشمن ، پیمان دوستی بشکستی
ببین که از که بریدی و با که
پیوستی ؟
* * * *
درویش ضعیف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی الا بشرط آنکه
مرهم ریشش بنهی و معلومی پیشش .
خـــری که بینی و بــــاری به گل درافتاده
به دل بر او شفقت کن
ولی مرو به سرش
کنون که رفتی و پرسـیدیش که چون افتاد
میان
ببند و چو مردان بگــیر دمب خرش
* * * *
علم از
بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن .
هرکه پرهیز و علم و زهد فروخت
خرمنی گــــرد کرد و پاک
بسوخت
* * * *
جاهلی خواست که
الاغی را سخن گفتن بیاموزد، گفتار را به الاغ تلقین مى کرد و به
خیال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد. حکیمى او را گفت
: اى احمق ! بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار
نداده اند این خیال باطل را از سرت بیرون کن ، زیرا الاغ از تو سخن
نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و سایر چارپایان
بیاموزى .
* * *
-
همه
کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال.
-
دو
چیز محال عقل است : خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت
معلوم.
-
اگر
شبها همه قدر بودی ، شب قدر بی قدر بودی.
-
نادان را به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی نادان
نبودی.
-
هر
که را زر در ترازوست، زور در بازوست.
-
دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست
نمایند.
-
هر
چه دل فرو آید، در دیده نکو آید.
-
برادر که در بند خویش است، نه برادر، نه خویش است
گزیده طنز عبید زاکانی
بر در عفو تو ، ما بی سر و پایان چو عبید
تـا تهـی
دست نباشیم
، گناه آوردیم
عبید زاکانی
از بزرگترین طنز پردازان ایران زمین از اوان جوانی به مطالعه کتب و
سخنان علما و حکما پرداخت و علوم رایج زمان خود از جمله علم نجوم و
ادبیات عرب را آموخت. وی در سال.... در قزوین دیده به جهان گشود و
سپس در سفر به شهر های مختلف مورد توجه امرای زمان خود قرار گرفت.
وی سالیانی از عمر خود را در دربار شاه شیخ ابواسحاق اینجو گذراند
و کتاب عشاق نامه خود را به نام او کرد. همزمان با فرو پاشی حکومت
شیخ و آغاز دوران پر آشوب حکومت امیر مبارزالدین به دربار آل جلایر
راه یافت به امید آنکه از توجهات سلطان اویس برخوردار گردد. در
زمان شاه شجاع این شاعر که از تنگی معیشت به تنگ آمده بود به دربار
آن امیر مظفری شتافت و در میان خاصان درگاه وی حشمت تمام یافت. وی
در شیراز و در همسایگی آفتاب تابان ادب فارسی
–
حافظ شیرازی
–
روزگاری را سپری کرد تا سر انجام در سال 772 هجری قمری در زادگاه
خود بدرود حیات گفت. حافظ و عبید هر دو در یک دوره می زیسته اند و
هریک به زبان خود به نقد اوضاع زمان خود پرداخته اند.
از
عبید زاکانی دیوان شعری در سه هزار بیت به یادگار مانده است با این
حال شهرت امروز وی به دلیل اشعار و نوشته های طنز آمیز و آمیخته با
هزل و مطایبه است که از تصویری آشکار از نابسامانی عصر خود ارائه
می کند. منظومه موش و گربه عبید در بین دیگر آثار او از
شهرتی خاص برخوردار است. از دیگر آثار معروف عبید به اخلاق
الاشراف، رساله تعریفات ، رساله دلگشا ، صد
پند و عشاق نامه می توان اشاره کرد. بخش های کوتاهی از
اخلاق الاشراف و رساله دلگشا در این مجال تقدیم می گردد. این نثر
ساده و
روان را با نثر مسجع گلستان مقایسه کرده و تفاوت ها را دریابید:
·
اخلاق الاشراف
عاقبت ظلم و عدل:
در
تواریخ مغول آمده است که هلاکوخان چون بغداد را تسخیر کرد، جمعی را
که از شمشیر بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر کردند. چون بر احوال
مجموع واقف گشت، گفت که باید صاحبان حرفه را حفظ کرد. رخصت داد تا
بر سر کار خود رفتند. تجار را مایه فرمود دادند، تا از بهر او
بازرگانی کنند. جهودان را بفرمود که قوی مظلومند، به جزیه از ایشان
قانع شد. قضات و مشایخ و صوفیان و حاجیان و واعظان و معرفان و
گدایان و قلندران و کشتیگیران و شاعران و قصهخوانان را جدا کرد و
فرمود: اینان در آفرینش زیادی هستند و نعمت خدای را حرام میکنند!
حکم فرمود تا همه را در شط غرق کردند و روی زمین را از وجود ایشان
پاک کرد.لاجرم نزدیک نود سال پادشاهی در خاندان او باقی ماند و هر
روز دولت ایشان در افزایش بود.ابوسعید بیچاره را چون دغدغه عدالت
در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم گردانید؛ در اندک مدتی
دولتش سپری شد و خاندان هلاکوخان و کوششهای او در سر نیت ابوسعید
رفت. رحمت بر این بزرگان صاحب توفیق باد که خلق را از تاریکی
گمراهی عدالت به نور هدایت ارشاد فرمودند.
نهایت خساست:
بزرگی که
در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع
کرد. جگرگوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان! روزگاری دراز
در کسب مال، زحمتهای سفر و حضر کشیدهام و حلق خود را به سرپنجه
گرسنگی فشردهام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست
خرج بدان نزنید. اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب
دیدم قلیه حلوا میخواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من
نگفته باشم و مرده چیزی نخورد. اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و
همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رؤیا
خوانند؛ چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد. من آنچه در
زندگی نخورده باشم در مُردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه
مالک دوزخ سپرد.
چانهزنی:
بزرگی در
معاملهای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانهزنی از حد
درگذرانید. او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانهزنی
نمیارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و
یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت:
اگر به نمک دهم، یک روز بس باشد، اگر به حمام روم، یک هفته، اگر به
حجامت دهم، یک ماه، اگر به جاروب دهم، یک سال، اگر به میخی دهم و
در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان
منوط باشد، چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود؟!
گوشت را آزاد کن:
از
بزرگان عصر، یکــی با غلام خود گفت که از مــال خود، پارهای
گوشــت بســتان و از آن طعـــامی بســـاز تا بخورم و تو را آزاد
کنم. غلام شـــاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و
گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز
تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار کرد و
گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از کار افتاده، گفت:
این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و
تو را آزاد کنم. گفت: ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام
تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارک میگذرد، به نیت خدا این گوشت
پاره را آزاد کن!
·
رساله دلگشا
آرمان دزدی:
ابوبکر ربابی اکثر
شبها به دزدی میرفت. شبی چندان که سعی کرد چیزی نیافت. دستار خود
بدزدید و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آوردهای؟
گفت: این دستار آوردهام. زن گفت: این که دستار خود توست. گفت:
خاموش، تو ندانی. از بهر آن دزدیدهام تا آرمان دزدیام باطل
نشود.
عاقبت کسب علم:
معرکهگیری
با پسر خود ماجرا میکرد که تو هیچ کاری نمیکنی و عمر در بطالت به
سر میبری. چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن
و رسن بازی تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من
نمیشنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ (به
ارث مانده) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و
فلاکت و ادربار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.
مست پدر
مرده :
کسی را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعی شراب میخورد. یکی
آنجا رفت، گفت: پدرت در چاه افتاده است.او را دل نمیداد که ترک
مجلس کند. گفت: باکی نیست مردان هرجا افتند.گفت: مرده است. گفت:
والله شیر نر هم بمیرد.گفتند: بیا تا برکشیمش. گفت: ناکشیده پنجاه
من باشد.گفتند: بیا تا برخاکش کنیم. گفت: احتیاج به من نیست.اگز زر
طلاست من بر شما اعتماد کلی دارم. بروید و در خاکش کنید.
پشتواره
پیاز:
یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در
این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ
انداخت گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا میربود، دست در بند
پیاز میزدم، از زمین برمیآمد. گفت: این هم قبول، ولی چه کسی جمع
کرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی.
گدا خانه
: درویشی به در خانه ای رفت. پاره نانی خواست. دخترکی در خانه بود،
گفت : نیست. گفت : چوبی، هیمه ای؟ گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک ؟
گفت: نیست. گفت : کوزه ای آب؟ گفت : نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت
به تعزیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما می
بینم، ده خویشاوند دیگر می باید که به تعزیت شما آیند.
قبرستان
: جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده
بودند. پسر از پدر پرسید که بابا در این جا چیست؟ گفت : آدمی. گفت:
کجا می برند؟ گفت : به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی. نه
نان و نه آب، نه هیزم، نه آتش، نه زر، نه سیم، نه بوریا و نه گلیم.
گفت : بابا مگر به خانه ما می برندش؟
گیوه: درویشی
گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوه او بست. گفت: با
گیوه نماز درست نباشد. درویش دریافت و
گفت: اگر نماز نباشد، گیوه باشد.
حیات پس از مرگ:
ظریفی
مرغ بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و
نمیخورد. گفت: عمر این مرغ بریان، بعد
از مرگ، درازتر از عمر اوست پیش از
مرگ.
دعوی نبوت: شخصی
دعوی نبوت میکرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید که معجزهات چیست؟
گفت: معجزهام
این است که هرچه در دل شما میگذرد، مرا معلوم است. چنان که اکنون
در دل
همه میگذرد که من دروغ میگویم.
گنجینه
لطایف و حکایات
گنجینه لطایف : روزی کریم
خان زند در دیوان مظالم نشسته بود، شخصی فریاد بر آورد و طلب انصاف
کرد. کریم خان از او پرسید کیستی؟ آن شخص گفت مردی تاجر پیشه ام و
آنچه داشتم از من دزدیدند. کریم خان گفت:" وقتی مالت را دزدیدند تو
چه می کردی؟" تاجر گفت:" خوابیده بودم." کریم خان گفت:" چرا
خوابیده بودی؟" تاجر گفت:" چنین پنداشتم که تو بیداری!"
جوامع الحکایات: فرعون خوشه
ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت:"
هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟" فرعون
گفت:"نه"!
ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت.
فرعون تعجب کرد و گفت:"عجب استاد مردی هستی!" ابلیس سیلی بر گردن
او زد و گفت:" مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این
حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"
خواجه عبدالله انصاری
: روزه تطوع صرفه نان است، نماز تهجد کار پیرزنان است، حج کردن
تماشای جهان است، نان دادن کار جوانمردان است، دلی به دست آر که
کار آن است. اگر بر روی آب روی خسی باشی، و اگر به هوا پری مگسی
باشی، دلی به دست آر تا کسی باشی.
عین القضات همدانی:
جوانمردا! این شعرها را چون آینه دان. آخر ،
دانی که آینه را صورتی نیست ، در خود، اما هر که نگه کند، صورت خود
تواند دیدن همچنین می دان که شعر را، در خود، هیچ معنایی نیست!
اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست و
اگر گویی " شعر را معنی آن است که قائلش خواست و دیگران معنی دیگر
وضع می کنند از خود " این همچنان است که کسی گوید :" صورت آینه ،
صورت روی صیقلی است که اول آن صورت نموده "و این معنی را تحقیق و
غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم ، از مقصودم بازمانم.
کشف الاسرار :
پیر طریقت را پرسیدند که در آدم چه گویی؟ در دنیا تمام تر بود یا
در بهشت؟ گفت: در دنیا از بهر آنکه در بهشت در تهمت خود بود و در
بهشت در تهمت عشق. نگر تا ظن نبری که خواری آدم بود که او را از
بهشت بیرون کردند. نبود آن که علو همت آدم بود. متقاضی عشق به در
سینه ی
آدم آمد که یا آدم! جمال معنی کشف کردند و تو به نعمت دار السلام
بماندی. آدم جمالی دید بی نهایت که جمال هشت بهشت در جنب آن ناچیز
بود. همت بزرگ وی دامن او گرفت که اگر هرگز عشق خواهی یافت بر این
درگه باید باخت. فرمان آمد که یا آدم! اکنون قدم در کوی عشق نهادی
از بهشت بیرون شو که این سرای راحت است و عاشقان درد را با سلامت
دارالسلام چه کار؟ همواره حلق عاشقان بر دام بلا باد....
رساله لوایح
: منصور مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بی نشانی نشانی، گفت
: "روزی به قبیله ای رسیدم از قبایل عرب. جوانی دیدم با خدی محمر و
خطی معنبر. مرا دعوت کرد. چون مائده حاضر کردند، جوان سوی خیمه گاه
نگاه کرد. نعره ای بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد. چون به
هوش باز آمد، در خروش آمد. از حال او پرسیدم. گفتند که در آن خیمه
معشوق اوست. در این حال غبار دامن او که گریبان جانش گرفته است و
به سوی عالم بی خودی می کشد بدید و بیهوش شد و چنین خاموش شد."
گفت : "از کمال
مرحمت، بر در خیمه ی دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم: به حرمت
آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته
ی
ضرب فراق را شرب وصل چشانی و آن بیمار علت بی مرادی را مراد رسانی.
از ورای حجاب جواب داد و گفت: یا سَلیم القلبِ هُو لا یَِطیقُ
شُهود غبار ذیْلی فکیف یُطیقُ صُحبَتی. اویی او طاقت غباری از دامن
من نمی دارد او را طاقت جمال من چون بود."
مرزبان نامه :
آزاد چهر گفت:" شنیدم که
روزی خسرو به تماشای صحرا بیرون رفت. باغبانی را دید؛ مردی
سالخورده اگر چه شهرستان وجودش روی به خرابی نهاده بود و آمد شدِ
خبرگیران خبیر از چهار دروازه ی باز افتاده و سی و دو آسیا همه در
پهلوی یکدیگر از کار فرومانده، لکن شاخ املش در خزان عمر و برگ
ریزان عیش، شکوفه تازه بیرون می آورد و بر لب چشمه ی حیاتش بعد از
رفتن آب، طراوت خطی سبز می دمید، در اُخریات مراتب پیری درخت انجیر
می نشاند. خسرو گفت : ای پیر! جنونی که از شعبه شباب در موسم صبی
خیزد در فصل مشیب آغاز نهادی. وقت آن است که بیخ علایق از منبت
خبیث بر کَنی و درخت در خرم آباد بهشت نشانی. چه جای این هوای فاسد
و هوس باطل است. درختی که تو امروز نشانی، میوه آن کجا توانی خورد؟
پیر گفت: دیگران نشاندند و ما خوردیم. ما بنشانیم دیگران خورند."
تذکره الاولیاء
( عطار نیشابوری)
تذکره الاولیاء جنانکه از نام آن بر می آید تذکره 72 تن از عارفان و
صوفیانی است که در زمان حیات عطار یا پیش از او می زیسته اند. عطار
ضمن بیان کلیاتی در باب زندگی افراد، از کرامات آنها می گوید و
برجسته ترین اتفاقات زندگی آنها را در قالب حکایت هایی کوتاه روایت
می کند.
در
این صفحه، بخش کوتاهی از این کتاب که در واقع یادنامه حسین بن
منصور حلاج است تقدیم می گردد.. حلاج از معروفترین عرفای قرن چهارم
هجری قمری است که به دلیل شطحیاتی که بر زبان می راند مورد کینه
متشرعین ظاهر قرار گرفته و به فرمان خلیفه بغداد به دار آویخته شد.
در ادبیات عرفانی از حلاج
به عنوان قتیل الله فی سبیل الله
یاد
شده و در دقایق زندگی او برای بیان اندیشه های عرفانی مورد استفاده
قرار می گیرد. از این عارف شهید علاوه بر سخنان عارفانه، دیوان
شعری نیز در دست است..
حسین بن
منصور حلاج
آن قتیل الله ،
فی سبیل الله ، آن شیر بیشه تحقیق ، آن شجاع صفدر صدیق ، آن غرقه
دریای مواج، حسین بن منصور حلاج (رحمه الله علیه) کار او کاری عجیب
بود و واقعات غرایب که خاص او را یود، که هم در غایت سوز و اشتیاق
بود و هم در شدت لهب فراق، مست و بی قرار و شوریده روزگار بود. او
را حلاج از آن گفتند که یک بار به انباری پنبه برگذشت. اشارتی کرد،
در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند.
نقل است که
روزی شبلی را گفت: “یا بابکر! دست بر نه که ما قصد کاری عظیم کردیم
و سرگشته کاری شده ایم؛ چنان کاری که خود را کشتن در پیش داریم."
نقل است که در زندان سیصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: ای زندانیان
شما را خلاص دهم! گفتند چرا خود را نمی دهی؟! گفت: ما در بند
خداوندیم و پاس سلامت می داریم. اگر خواهیم به یک اشارت همه بندها
بگشاییم. پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها از هم فرو ریخت. این
خبر به خلیفه رسید؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشید. چون خلق در
کار او متحیر شدند، منکر بی قیاس و مقر بی شمار پدید آمدند و
کارهای عجایب از او بدیدند. زبان دراز کردند و سخن او به خلیفه
رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنکه می گفت: “انا
الحق”. گفتند: “بگو: هو الحق.” گفت : “بلی همه اوست. شما می گویید
که گم شده است؛ بلی که حسین گم شده است. بحر محیط گم نشود و کم
نگردد.”
نقل است که
درویشی در آن میان از او پرسید که “عشق چیست؟” گفت: “امروز بینی و
فردا و پس فردا.” آن روز بکشتندش و دیگر روز بسوختند و سیوم روزش
به باد بردادند – یعنی عشق این است.
پس در راه که می رفت می خرامید، دست اندازان و عیاروار می رفت با
سیزده بندگران. گفتند “این خرامیدن از چیست؟” گفت: “زیرا که به
نحرگاه می روم” و نعره می زد. چون به زیر طاقش بردند پای بر نردبان
نهاد. گفتند: “حال چیست؟” گفت: “معراج مردان سر دار است.” پس بر
دار شد. جماعت مریدان گفتند: “چه گویی در ما که مریدیم و آنها که
منکران اند و تو را سنگ خواهند زد؟” گفت: “ایشان را دو ثواب است و
شما را یکی. از آنکه شما را به من حسن الظنی بیش نیست و ایشان از
قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند، و توحید در شرع، اصل بود و حسن
ظن، فرع.”
پس دستش جدا کردند. خنده ای بزد. گفتند: “خنده چیست؟” گفت: “دست از
آدمی بسته جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات - که کلاه
همت از تارک عرش در می کشد- قطع کند”. پس پاهایش ببریدند. تبسمی
کرد و گفت: “بدین پای، سفر خاکی می کردم. قدمی دیگر دارم که هم
اکنون سفر هر دو عالم کند؛ اگر توانید آن قدم ببرید.” پس دو دست
بریده ی خون آلود، بر روی در مالید و ساعد را خون آلود کرد. گفتند
: “چرا کردی؟” گفت “خون از من بسیار رفت، دانم که رویم زرد شده
باشد؛ شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی مالیدم تا در
چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است.” گفتند : “
اگر روی را به خون سرخ کردی، ساعد را باری چرا آلودی؟ “گفت: “وضو
سازم.” گفتند “چه وضو؟” گفت: “ درعشق دو رکعت است که وضوی آن درست
نیاید الا به خون.” پس چشم هایش برکندند. قیامتی از خلق برخاست و
بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند تا زبانش
ببرند گفت: “چندانی صبر کنید که سخنی بگویم.” روی به آسمان کرد و
گفت : “الهی! بر این رنج که از بهر تو می دارند محرومشان مگردان و
از این دولتشان بی نصیب مکن”...
قابوس نامه
قابوس نامه
یکی از مشهورترین متون فارسی قرن پنجم هجری است که امیر
عنصرالمعالی کیکاووس بن قابوس بن وشمگیر از امرای آل زیار آن را به
نام فرزندش گیلان شاه نوشته است این کتاب یکی از روان ترین متون
فارسی است که حاوی نکته های اخلاقی و اجتماعی و حکایات شنیدنی است
تاریخ آغاز تألیف کتاب را 475 هجری نوشته اند. قابوسنامه از کتب
نثر ساده قرن پنجم هجری است که سادگی نثر آن هم موجبش روانی جمله
بندی فارسی آن و کمی لغات عربی آنست و به سبب سادگی بیان به قول
مرحوم بهار، تصرف و دخالت کاتبان در آن فراوان بوده است. و در این
کتاب شمار لغات عربی آن در حدود 15 درصد است و در نظر اجمالی، کمتر
از این مقدار به نظر می رسد چون لغات عربی قابوسنامه از ساده ترین
و مستعمل ترین لغات عربی در فارسی مانند: عقل، فضل، عز، صحبت،
صواب، غرض، صلاح و مانند آن ست و از لغات مغلق و پیچیده و طولانی
عربی اجتناب ورزیده است.
فرهنگ و هنر و دانایی
تن خویش را بعث کن به فرهنگ و هنر آموختن، و
این تو را به دو چیز حاصل شود: یا به کار بستن چیزی که دانی، یا به
آموختن [آن چیز] که ندانی.
حکمت: و سقراط گوید: هیچ گنجی بهتر از هنر نیست
و هیچ دشمن بتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست،
و هیچ پیرایه، بهتر از شرم نیست. پس آموختن را وقتی پیدا مکن
(1)
چه درهر وقت و در هر حال که باشی، چنان باش که یک ساعت از تو در
نگذرد تا دانشی نیاموزی و اگر در آن وقت، دانایی حاضر نباشد از
نادانی بیاموز که دانش از نادان نیز آموخت. از آنکه هر هنگام که به
چشم دل در نادان نگری و بصارت(2)
عقل بر وی گماری آنچه تو را از وی ناپسند آید دانی که نباید کرد
چنانکه اسکندر گفت:
حکمت: من منفعت نه همه از دوستان یابم، بلکه از
دشمنان نیز یابم از آنچه اگر [در] من فعلی زشت بود، دوستان به موجب
شفقت بپوشانند تا من ندانم، و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا
معلوم شود؛ این فعل بد را از خویشتن دور کنم، پس آن منفعت از دشمن
یافته باشم نه از دوست. تو نیز دانش آموخته باشی که از دانایان.
و بر مردم واجب است چه بر بزرگان و چه بر
فروتران هنر و فرهنگ آموختن که فزونی بر همسران خویش به فضل و هنر
توان یافت؛ چون در خویشتن هنری نبینی که در امثال خویش نبینی همیشه
خود را فزون تر از ایشان دانی و مردمان نیز تو را افزون تر دانند
از همسران تو به قدر فضل و هنر تو.
و چون مرد عاقل بیند که وی فزونی نهادند بر
همسران وی به فضلی و هنری، جهد کند تا فاضلتر و بهره مندتر شود و
هر آنگاه که مردم چنین کند بس دیر برنیابد تا بزرگوارتر هر کسی
شود. و دانش جستن، برتری جستن باشد بر همسران و مانند خویش و دست
باز داشتن از فضل و هنر، نشان خرسندی بود بر فرومایگان و آموختن
هنر و تن را مالیده داشتن از کاهلی سخت سودمندست که گفته اند:
کاهلی فساد تن بود و اگر تن تو را فرمان برداری
نکند نگر تا ستوه نشوی، ازیرا که تنت از کاهلی و دوستی آسایش، تو
را فرمانبردار از آنکه تن ما را تحریک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن
کند به فرمان کند نه به مراد؛ که هرگز تا نخواهی و نفرمایی تن تو
را آرزوی کار کردن نباشد پس تو به ستم، تن خویش را فرمان بردار
گردان و به قهر او را به اطاعت آور که هر که تن خویش را مطیع خویش
نتواند گردانید، وی را از هنر بهره نباشد و چون تن خویش [ار فرمان
بردار خویش] کردی به آموختن هنر سلامت دو جهانی اندر هنرش بیابی و
سرمایه همه نیکی ها اندر دانش و ادب نفس و تواضع و پارسایی و
راستگویی و پاک دینی و پاک شلواری وبی آزاری و بردباری و شرمگنی
شناس. اما به حدیث شرمگنی، اگر چه گفته اند "الحیاء من الایمان"
بسیار جای بود که حیا بر مرد و بال بود. و چنان شرمگن مباش که از
شرمگنی در مهمات خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو آید که بسیار جای
بود که بی شرمی باید کرد تا غرض حاصل شود. شرم از فحش و ناجوانمردی
و نا حفاظی و دروغزنی دار. از گفتار و کردار با صلاح شرم مدار که
بسیار مردم بود که از شرمگنی از غرضهای خویش بازماند.
همچنانکه شرمگینی نتیجه ایمان است، بی نوایی
نتیجه شرمگینی است. جای شرم و جای بی شرمی بباید دانست(3)
و آنچه به صواب نزدیک تر است همی باید کرد که گفته اند مقدمه نیکی
شرم است و مقدمه بدی بی شرمی است. اما نادان را مردم مدان و دانای
بی هنر را دانا مشمر و پرهیزگار بی دانش را زاهد مدان. و با مردم
نادان صحبت(4)
مکن خاصه با نادانی که پندارد داناست و بر جهل خرسند مشو و صحبت جز
با مردم نیکنام مکن که از صحبت نیکان مردم نیکنام شود چنانکه روغن
کنجید از آمیزش با گل و بنفشه که به گل و بنفشه اش باز می خوانند
از اثر صحبت ایشان. و کردار نیک را ناسپاس مباش و فراموش مکن و
نیازمند خود را به سر باز مزن که وی را رنج نیازمندی بس است
خوشخویی و مردمی پیشه کن و ز خوی های ناستوده دور باش و بی سپاس و
زبان کار مباش که ثمره زیان کاری رنج مندی بود و ثمره رنج نیازمندی
بود و ثمره نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستوده خلقان باشی و نگر
تا ستوده جاهلان نباشی که ستوده عام، نکوهیده خاص بود چنانکه در
حکایتی شنودم.
حکایت: گویند روزی "فلاطُن" نشسته بود از جمله
خاص آن شهر، مردی به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخنی
همی گفت در میانه سخن گفت: ای حکیم امروز فلان مرد را دیدم که سخن
تو می گفت و تو را دعا و ثنا همی گفت و می گفت افلاطن بزرگوار مردی
است که هرگز کس چنو نبوده است و نباشد. خواستم که شکر او را به تو
رسانم افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو برد و بگریست و سخت دل
تنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم، از من چه رنج آمد تو را که چنین تنگ
دل گشتی؟ افلاطون گفت: از تو مرا رنجی نرسید ولکن مرا مصیبتی ازین
بتر چه بُود که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید؟
ندانم که کدام کار جاهلانه کردم که به طبع او نزدیک بود که او را
آن خوش آمد و مرا بدان بستود؟ تا توبه کنم از آن کار و این غم مرا
آن است که مگر من هنوز جاهلم، که ستوده جاهلان، جاهلان باشند. و هم
درین معنی حکایت دیگر یاد آمد.
حکایت چنین شنیدم که محمدبن زکریا رازی رحمة
الله می آمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانه ای پیش ایشان اوفتاد،
در هیچ کس ننگریست مگر در محمدبن زکریا و نیک درو نگاه کرد و در
روی او بخندید. محمدبن زکریا باز خانه آمد و مطبوخ افتیمون(5)
بفرمود پختن و بخورد. شاگردان گفتند که: چرا مطبوخ خوردی؟ گفت: از
بهر آن خنده دیوانه که تا وی از جمله سودای، جزوی با من ندید، با
من نخندید، چه گفته اند: "کل طایر بطیر مع شکله"(6)
دیگر، تندی و تیزی عادت مکن و زحلم خالی مباش
ولکن یکباره چنان مباش نرم که از خوشی و نرمی بخوردندت و نیز چنان
درشت مباش که هرگز به دست نسپاوندت(7).
و با همه گروه موافق باش که به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل
توان کرد. و هیچ کس را بدی میاموز که بد آموختن دوم بدی کردن است.
و اگر چه بی گناه، کسی تو را بیازارد تو جهد کن تا تو او را
نیازاری که خانه کم آزاری در کوی مردمی است. واصل مردمی گفته اند
که کم آزاری است. پس اگر مردمی کم آزار باش.
دیگر: کردار با مردمان نیکو دار از آنچه مردم
باید که در آینه نگرد اگر دیدارش(8)
خوب بود باید کردارش چو دیدارش بود که از نیکوی زشتی نزیبد. نشاید
که از گندم جو روید و از جو گندم. و اندرین معنی مرا دو بیت است:
ما را صــنم همـی بدی
پیش آری از ما تو چـرا
امیـــد نیکــی داری
رو جـانا رو همــی
غــلط پنداری گندم نتوان درود
چوت جو کاری
پس اگر در آینه نگرد، روی خویش زشت بیند هم
باید که نیکی کند که اگر زشتی کند بر زشتی فزوده باشد و بس ناخوش و
زشت بود دو زشتی به یکجا. و از یاران مشفق و آزموده نصیحت پذیرنده
باش و با ناصحان خویش هر وقت به خلوت باش، ازیرا که فایده تو
ازیشان به وقت خلوت باشد. و چنین سخن ها که من یاد کردم بخوانی و
بدانی و بر فضل خویش چیره گردی، آنگاه به فضل و هنر خویش غره مباش.
و مپندار که تو همه چیز بدانستی، خویشتن را از جمله نادانان شمر که
دانا آنگه باشی که بر دانش خویش واقف گردی.
معنی و مفهوم کلمات مشکل متن:
-
معنای جمله: برای آموختن، وقتی معین مساز (همه وقتها وقت
آموختن و یادگیری است.)
-
بصارت: بینش.
-
منظور نویسنده در اینجا به اصطلاح امروز "خجالتی نبودن" است.
چون افراد خجول، گاهی از دریافت حق خود باز می مانند.
-
همصحبت: همنشینی
-
مطبوخ افتیمون: جوشانده افتیمون، گیاهی از تیره پیچکیان که
داروی حنونش می دانسته اند (معین)
-
"کل طایر یطیر مع شکله": هر پرنده ای با پرنده همسانش پرواز می
کند. کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز
-
پساویدن: لمس کردن.
-
دیدار: چهره
کلیله و دمنه
کلیله و دمنه در واقع داستانی است از زبان حیوانات که اصل آن هندی
است. برزویه طبیب در این مجموعه ارزشمند را از زبان سانسکریت به
زبان پهلوی ترجمه کرد. عبدالله بن مقفع این از روی متن پهلوی اثر
آن را به زبان عربی برگرداند و سر انجام نصرالله منشی آن را به
زبان شیوای فارسی ترجمه کرد. ترجمه این اثر در سال ...اتفاق افتاد.
نخجیر کبک و زاغ:
زاغ گفت کبک نخجیری
(1)
با من همسایگی داشت و در میان به حکم مجاورت
(2)
قواعد مصادقت مؤکد گشته بود.
(3) در این میان او را رغبتی افتاد و
دراز کشید. (4)
گمان بردم که هلاک شد. و پس از مدت دراز، خرگوشی بیامد و در مسکن
او قرار گرفت و من در آن مخاصمتی نپیوستم.
(5)
یک چندی بگذشت، کبک نخجیر باز رسید. چون خرگوشی را در خانه ی خود
دید، رنجور شد و گفت: "جای بپرداز که از آن من است".(6)
خرگوش جواب داد که "من صاحب قبضم؛(7)
اگر حقی داری ثابت کن." گفت: "جای از آن من است و حجت ها دارم"
گفت: "لابد حکمی
(8)
عدل باید که سخن هر دو جانب بشنود و بر مقتضای انصاف، کار دعوی به
آخر رساند." کبک نخجیر گفت که: "در این نزدیکی، بر لب آب گربه ای
متعبد
(9)
روزه دارد و شب نماز کند؛ هرگز خونی نریزد و ایذای
(10)
یوانی جایز نشمرد؛ و افطار او بر آب و گیاه، مقصور می باشد؛(11)
قاضی از او عادل تر نخواهیم یافت؛ نزدیک او رویم تا کار ما فصل
کند." هر دو بدان راضی گشتند و من برای نظاره بر اثر
(12)ایشان
رفتم. تا گربه ی روزه دار را ببینم و انصاف او در این حکم مشاهده
کنم .
چندان که صایم الدهر
(13)
چشم بر ایشان افکند، بر دو پای راست بایستاد و روی به محراب آورد،
خرگوش نیک از آن شگفت نمودو و توقف کردند تا از نماز فارغ شد. تحیت
(14)
به تواضع بگفتند و در خواستند که میان ایشان حکم باشد و خصومت
خانه بر قضیت معدلیت به پایان رساند
(15)
فرمود که: "صورت حال بازگویید." چون بشنود، گفت: "پیری در من اثر
کرده است و حواس خلل پذیرفته و گردش چرخ و حوادث دهر را این پیشه
است، جوان را پیر می گرداند و پیر را ناچیز می کند، نزدیک تر آیید
و سخن بلندتر گویید." پیش تر رفتند و ذکر دعوی تازه گردانیدند.
(16)
گفت:"واقف شدم و پیش از آن که روی به حکم آرم شما را نصیحتی خواهم
کرد، اگر به گوش دل شنوید، ثمرات آن در این دنیا نصیب شما گردد و
اگر بر وجه دیگر حمل افتد، من باری به نزدیک دیانت و مروت خویش
معذور باشم. صواب آن است که هر دو تن حق طلبید که صاحب حق را مظفر
باید شمرد، اگر چه حکم به خلاف هوای او نفاذ یابد.
(17)
و طالب باطل را مخذول
(18)
پنداشت، اگر چه حکم بر وفق مراد او رود. و عاقل باید که همت بر
طلب خیر باقی مقصور دارد و عمر و جاه گیتی را به محل ابر تابستان و
نزهت
(19)
گلستان بی ثبات و دوام شمرد.
و خاص و عام و دور و نزدیک عالمیان را چون نفس
خود، عزیز شناسد و هر چه در باب خویش نپسندد، در حق دیگران نپسندد.
از این نمط
(20)
دمدمه و افسون(21)
بر ایشان می دمید تا با او الف گرفتند
(22)
و امن و فارغ بی تحرز(23)
و تصون
(24)
پیشتر رفتند به یک حمله هر دو را بگرفت و بکشت.
معنی و مفهوم کلمات مشکل متن:
-
کبک
نخجیر: دراج، کبک سیاه رنگ
-
مجاورت: همسایگی
-
راه و رسم دوستی استوار شده بود
-
دراز کشید: طول کشید
-
خصومتی
نکردم، مانع او نشدم
-
محل را خالی کن که به من تعلق دارد.
-
ملک در دست من است، متصرفم.
-
حَکم: داور
-
متعبد : بسیار عبادت کننده
-
ایذا:
آزار و اذیت
-
افطارش
منحصر است به آب و گیاه
-
بر اثر: به دنبال
-
صایم الدهر: کسی که همیشه روزه دار است.
-
تحیت: درود و سلام گفتن
-
تا موضوع دعوی خانه را بر مقتضای دادگری پایان بخشد.
-
ادعای خود را تکرار کردند
-
اگرچه
حکم بر خلاف میل او اجرا شود.
-
مخذول:
خوار داشته شده، بدبخت،منفور
-
نزهت:
خرمی، سرسبزی
-
نمط: